به بهانه نخستین سالگرد درگذشت «دکتر مبیّن، استاد فرهیختهای که به «پدر جذامیان» ایران مشهور است و ویژگیهای «اخلاق پزشکی» او زبانزد خاص و عام بوده و یازده جلد کتاب منتشر شدهاش «کلک خیال انگیز» او را ترجمان است یکی از اساتید مسلم، از حقیر فقیر خواستند که: در سوک استاد هُمام «سید محمدحسین مبیّن» بهاری پیافکنده، و با این اندیشه هر چند ناتوان، توان اندیشه او را بازگویم.
... از بهار عمر او بگویم تا او هم که زاده محله «چرنداب تبریز» است مانند هم محلهای های خود (شهید جواد فکوری) فرمانده نیروی هوایی دفاع مقدس و صمد بهرنگی و نویسنده مبارز زمان طاغوت در یادها مانا باشد.
استاد ما دکتر سیدمحمدحسین مبیّن در فصلی به دنیا آمد که زردی برگ های خزانی کوچ درناهای دور پرواز، همه نشان از پائیز داشتند! بعد از سپری کردن۸۸ بهار، عمر خود را باز هم به پائیز متصل کرد. در 6/7/94در منزل دخترشان در تبریز دار فانی را وداع گفت.(۱۳۰۶ـ۱۳۹۴) (تولد ۱۳ آذر۱۳۰۶ درگذشت 6/7/94 وادی رحمت تبریز)
استاد دکتر مبیّن اهل رنگ های متلّون پائیزی نبود! او انسانی معتقد به شکفتن بود! اما چرا در پائیز متولد شد و در پائیز از دنیا رفت! شاید بهار عمری قابل تعمق داشت. استاد دکتر مبین، قصیده پرشوری بود در بحر رجز که یاد او خواب و سکون و سکوت را از هم میگسلد.
همه شوری و نشاطی، همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی
(ناز و خرامی)
جسم او در قبرستان «وادی رحمت تبریز» به خاک ابدی رفت، چون به نیکی میدانست که ما ریشه در خاک داریم! و شاهد رویش جوانههای پر امید در دل خاکیم و در عطش آینده پربرکت خواهیم سوخت!!!
او بارها به «سهند» مینگریست و تاکید داشت که نباید! آب و برف های جمع شده در قله سرفرازش کم شود! زیرا آن وقت تاریخ نخواهد توانست، داغ لالههای روئیده در دل کوهساران و دامنههایش را وصف کند!:
«اگر در این مکتوب تفسیری آمده است به نیّت تأثیر است و اگر تعبیری به کار رفته است، به امید تغییر است. اهالی فضل و ادب و علم و قلم آذربایجان این جسارت را نبخشایند چون قلم بُردن در تجلیل اندیشه کسی که صلابت قلمش مصداق معنویت گستر نجوای اشراق و عرفان و نغمه اخلاق آفرین و نوای انسان ساز دارد و میداند که برای تعظیم علم آن را باید محقق کرد و علم جدید علم ساختن و پرداختن است! در این عصر قربت فضیلتها بس دشوار است.»
استاد دکتر مبیّن انسانی بود که بیادا و بیادعا در خدمت «محتاجان خدمت» کوشید. او بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام اُفقهای باز نسبت داشت.
دامن گلچین پُر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صُبح از آنجا با تهیدستی گذشتم
او دستهای پینه بسته پیران جذامی را میدید که در پائیز بوی عطر پونه میدادند. او فَلَق را زداینده بار حرمان قلبهای بیمارانش میدید و شفَقْ را آئینه طلائی ترین خیالات آنها میپنداشت تا در انتهای ذهن پرشور خود به درجه لطافت «آتشین گل سوری» برسد که: آیت پاکی و عذوبت همراه اوست و آن گوارائی را در ذهن خلاق خود برای نجات بیمارانش به کار بندد! او انسانیت را به کمال رسانید و کامل ترین نوع آن، انتخاب همسری بود مجذوب ذهن کاوشگرش «از دُردانه صدف زندگی جذامیان مورد مُداوای خود بود» او را «نشاط» مینامید که اینک مردم ایران او را بنام «مادر جُذامیان» خود میشناسد! او سه فرزند با نامهای با مسمی به شغل خود «فرزاد و بهزاد و شهرزاد» را به یادگار گذاشت و «نشاط» را چهارمین رکن اُستواری خود، در چهارستون تابوت و چهار ستون استواری کاشانه پزشکی خود قرارداد. از میان دوستدارانش رفت و روحش به آسمان علیین پیوست.
رفتی آنگونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی
دکتر مبین از تبار نیکان فهیم و با شعور آذربایجان بود. اینک یکسال است که از دیار باقی به عالم بقا کوچید. او رفت و یادگارهایش را در یازده جلد بهنامهای عاشیقلار (مقدمهای بر کتاب آذربایجان عاشیقلاری)، به یاد استاد شهریار، غنچههای خونین، قاپیمیز آچیلیر گونشه ساری، سخنان عارفانه، شیطان در شعر شهریار، گل بهاریم گل بهاریم، قوش یوواسی، تبریز گنجه نهفته در بسته تاریخ، جذاملی سارای، اشعار و قطعات منظوم و کتابهای حاوی سلوک زندگی انسانها از عواطف در حال شکوفان شدن تا سخنان زیبای شهریار شعر ایران را جاویدان کرد.
از سوی دیگر خصلت حکیمانه «بقراط» و قسم او را در پزشکی با اعمال شایسته خود شرمنده نمود و او بود که نشانههای اخلاق پزشکی را در خدمت «محتاجان خدمت» به اوج رساند. اگر دکتر البرت شوارتیزر در مُداوای سیاهان آفریقا در اوج خدمت به خلایق بود. او بیمنت هم آن دکتر و گفته خانم «شید نستری پرل باک» را که جذامیان و کودکان آنها را بیگناه ترین فرزندان خدا نامیده بود به انتهای اندیشههای خدمات پزشکی قرن فرو بُرد!!
دکتر مبین بیش از نیم قرن تحقیق و مُداوا و تدریس پیر سرآمد فرزانگان و فرهیختگان این سرزمین همیشه دوست داشتنی شد.
او بزرگ بود، بزرگی که بزرگان ما به بزرگی باورش داشته و دارند. سخن این است که: اُستادی چون دکتر مبین آن پزشک حاذق و آن طبیب دانشمند و فرهیخته چگونه توانسته است در خلال معالجه برترین بیماران جامعه خود به ادبیات و شعر و «کلک خیالانگیز» آن نیز گرایش جامع داشته باشد!؟ حتی به آن درجهای برسد که تخلص شعری بنام «شمشک» را از آن خود کند!!
شاید ایــن تصور روانشــناسان مصداق داشته باشد که میگویند: «اصلیترین عنصر شعر و ادبیات «عنصر خیال» است و صناعات مجازی و شگردهای تصویری ذهن یک انسان ادیب «جزئینگر» است و بهطور مبالغهآمیزی «مناسبات نازک، میان پدیدههای قابل درک انسانها را به وجود میآورد.» (نظرها و اندیشهها ص ۶ روزنامه اطلاعات 26/4/95 دکتر محمود فتوحی عضو فرهنگستان ادب فارسی) لذا میتوان ادعا کرد: که دکتر مبین صاحب «کلک خیال انگیز» نیز بودهاند کسی که در امور جزئی مداوای بیماران دقت و تیزبینی را به اوج رسانده بود. او از مداوای فرهنگ جامعه نیز غافل نبوده است و قلم توانائی خود را از نسخه طبابت به کلک خیال انگیز ساختار فرهنگ جامعه نیز چرخش میداد!! او مداوای بیماران را به مثابه رابطه «گل و گلاب» رابطه شعری کلک خیال انگیز«حافظ» میدانست و عناصر تشکیل دهنده در هر دو مورد را در جسم بیماران و روح فرهنگ جامعه به کار میبرد تا عمر پر برکتش در خدمت انسانها و هم نسلان جامعه باشد.
استاد دکتر سیدمحمدحسین مبین آن استاد فرزانه «علم اجتماعی را علم انسان مدرن میدانست.» «علم طبیعی را برای اثرمندی در فضای مناسب رشد و بسط میداد و عین استنباط دکتر رضا داوری اردکانی رئیس فرهنگستان فلسفه ایران میاندیشید.» برای همین است که باید تصمیمات انتهای ذهن این بزرگ مرد علم و دانش را حدس زد و باید کشف نمود که در دل او برای مداوای بیماران جذامی چه میگذشت؟ دکتر ما اصل شاد زیستن را در تماشاگه «زیبابینی» برای مریضهای خود جاودان کرده بود. بیماران جذامی که همواره «پاورچین پاورچین» رو به دیوار و دستمالی پیچیده در سر و صورت راه میرفتند! و از نعمت «نگاه» به صورت مخاطبین حتی بچههای خود محروم بودند! زیرا از دست طبیعت عاطل سیلی ستم خورده بودند! شکل صورت آنها تماشایی نبود!! دلهایشان پیاله، طرب هایشان ناله، اشکهای بی عذارشان شراب و جگرهایشان کباب مینمود...
او به آنها آموخت که اگر با صورت زیبای ظاهر نمیتوانند ارتباط برقرار کنند سعی کنند با سیرت زیبا تماشا کنند و آنرا تا «سیری کامل» ادامه دهند!
برای همین ادعای جان کلام بود که بیمارستانی برای نگهداری دایم آنها در تبریز به نام «بابا باغی» تاسیس و به مداوای مستقیم آن عزیزان همت گماشت. پدر جذامیان ایران اینک از جمع ما رفته و راحت شده است. از آن تن فرسوده رسته است اما صدایش از دل نوشتههایش و پیچ و خم نسخههایش به گوش میرسد که در مداوای مسایل اجتماعی و پوست صورت بیماران جذامی کوشید و علم را به کار بست و آثارش را به یادگار گذاشت «دکتر استاد ما» قدر کلمه را میدانست، سنجیده سخن میگفت: از دروغ بیزار بود. بس شایسته همانجایی بود که «لا یسمعون فیها لغواً و لاکذابا» صدایش هنوز در دل دوست دارانش است و حقیر شهادت میدهد که ای استاد دنیا را با حضورت با اعمالت، با طبابتت و با حذاقتت، با اسوه و فداکار بودنت، با درک قوی و عواطف لطیف و انسانیات زیباتر کردی. لحظهای نیست که دل تنگت نباشیم سفر بخیر آقای دکتر مبین و میگویم:
بنازم صبوری خاک را که چه رازهایی در سینه دارد و دم نمیزند و چقدر تنگ در آغوش میگیرد امانتی که به او سپرده شده است.
اما اینک که نیست! عنایت بعضی پدیدهها بیشتر از حضورشان احساس میشود، آنچنان که: «زمهریر، رقص شعلهها را تداعی میکند و ماندن در قفس حسرت پرواز را.» شاید یک بیماری بهانهای باشد برای زندگی!! اما نبود انسان های بزرگ نباید رشد و تکامل انسانیت را متوقف کند:
قلم بردار و پیچ و تاب بنویس
برای پیچک از مهتاب بنویس
دلم از رنج بیآبی فرسوده است
رها کن کوزه و از آب بنویس
در یکــی از کتـــابهــای قدیمی میخواندم که در روزگاران دور در کشور مصر اتفاقی رخ داد و یکی از متمولترین زرگرهای مصری با زیبارویترین دختر آن شهر پیمان عقد ازدواج بستند! بعد از یکسال سپری شدن از زندگی مشترکشان در شهر «آبله» شایع شد و این زیبا روی مصری آنچنان آبله گرفت که از چرک زخم های صورت خود با نقاب بست و بر سرسفره شوهر حاضر شد. شوهر (صاحب حجره و تیمچه و بازارچه بود) روزی بهنگام غذا خوردن دست شوهر با «آب خور» گیر کرد و آب به سفره ریخت. شوهر در همان لحظه اعلام کرد که «او نمیبیند»!! آنها بر تعجب مردم شهر افزودند شوهر نابینا و زن آبله رو و جاحر!(عقب افتاده)
هیجده سال تمام کنار هم زندگی کردند، تیمچهها کار کردند، بچهها به دنیا میآمدند و آنها همچنان در کنار هم میزیستند، بعد از این سالها زن زیبا روی جاحر شده که به دلیل بیماری دیگر فوت کرد، مردم شهر به بدرقه جنازه او آمدند زیرا که شهره خاص و عام بودند. بعد از انجام تشریفات شوهر نابینا کنار قبر زن تازه فوت شدهاش نشست و برای آخرین بار او را با گریستن خاص وداع گفت. دوستانش بغل او را گرفتند تا عصای او را که ترجمان هیجده سال نابینائیش بود به دستش بدهند اما او امتناع کرد! به زور عصایش دادند. مرد نابینا عصا را به کنار پرت کرد و گفت: من نابینا نیستم، من انسانم از تبار همه انسان های فهیم! زمانی که دیدم آن زیبا روی شهر زیبائیش را از دست داد. به نام شوهر او خود را عمداً به نابینایی زدم تا شرمسار خلائق نشود. دکتر مبیّن ما نیز چنین انسانی از تبار نیکان فهیم و با شعور آذربایجان بود. روانش شاد و روحش پرفتوح باد.